صدای سکوت چه صدایی دارد؟
آواز سکوت را بشنو
آنکس که معجزه سکوت را نمیفهمد، حتم جادوی کلام را نیز نمیفهمد. استاد عمران
خداوند جهان را در سکوت خلق کرد. جنگل، صحرا، دریا، کوهستان و آسمان و بعد...
پیرمرد و پرنده
روزی روزگاری پیرمردی در جزیرهای تنها زندگی میکرد. او هر روز جزیرهاش را به تنهایی تمیز میکرد. صبح و عصر به تماشای طلوع و غروب خورشید مینشست و شب زیر نور ماه میخوابید. همیشه و همیشه در سکوت بود و صدا را نمیشناخت تا اینکه روزی پرندهای از راه رسید. پیرمرد از دیدن پرنده خوشحال شد اما وقتی دید پرنده هر جا دلش بخواهد میپرد و همه جا را کثیف میکند و مدام سر و صدا میکند، کمکم عصبانی شد. پیرمرد مدام کثیفیهای پرنده را تمیز میکرد و از او میخواست تمیز باشد ولی فایده نداشت. وقتی میخواست بخوابد پرنده آواز میخواند. وقتی میخواست در سکوت به تماشای طلوع و غروب خورشید بنشیند، پرنده شروع به آواز خواندن میکرد. پیرمرد دیگر سکوت و تنهایی خود را نداشت و جزیره تمیز و ساکتش را هم از دست داده بود. پیرمرد فکری کرد جزیره را به دو نیم تقسیم کرد و دیواری کشید. بعد دراز کشید و خواست به سکوت گوش دهد اما صدای پرنده هنوز مزاحمش بود. گذشته از آن پرنده از روی دیوار میپرید و تنهایی او را به هم میزد و همه جا را کثیف میکرد. پس پیرمرد فکری کرد، پرنده را به دام انداخت و در قفس حبس کرد. اما پرنده باز آواز میخواند و سکوت پیرمرد را بر هم میزد. پس پارچه سیاهی روی قفس کشید. بالاخره پرنده ساکت شد. پیرمرد نفس راحتی کشید و دوباره به زندگی تنهای خود بازگشت. جزیرهاش را تمیز کرد و در سکوت طلوع و غروب را تماشا کرد. چند روز گذشت تا اینکه پیرمرد متوجه شد غمگین است و انگار چیزی در او تغییر کرده. متوجه شد دیگر نمیتواند این همه سکوت را تحمل کند و دلش برای آواز پرنده تنگ شده است. پس سراغ پرنده رفت پارچه سیاه را از روی قفس برداشت و پرنده را آزاد کرد و برایش غذا و آب آورد. همینطور که پرنده غذا میخورد پیرمرد گفت: من دیگر دلم نمیخواهد تنها باشم. برایم آواز بخوان. من به آواز تو عادت کردم هر جا هم دلت میخواهد برو و همه جا را کثیف کن.
پرنده نگاهش کرد و لبخندی زد. بدون گفتن حرفی پرید و از جزیره رفت. پیرمرد به دنبالش دوید و صدایش کرد تا برگردد ولی پرنده دور و دورتر شد تا از نظر ناپدید شد. پرنده رفت و پیرمرد دوباه تنها شد با سکوت کشنده جزیره و تنهایی که دیگر تحملش را نداشت. روزها و شبهای زیادی گذشت و پیرمرد هر روز به امید بازگشت پرنده مینشست و به افق خیره میشد تا اینکه یک روز از دور صدای سوت کشتی شنید. کنجکاو شد و به افق خیره شد که از دور پرنده را دید که به جزیره نزدیک میشود. پیرمرد از خوشحالی میرقصید و آواز میخواند. پرنده از راه رسید با شاخه زیتونی به منقار که آن را به پیرمرد داد. پیرمرد از دیدن پرنده خوشحال شد و در آغوشش گرفت و گفت: چرا رفتی و تنهام گذاشتی؟
پرنده گفت: من رفتم تا بقیه دوستانم را به اینجا بیاورم! در همین لحظه کشتی بزرگی کنار جزیره لنگر انداخت. پیرمرد شاهد حیوانات زیادی بود که از کشتی پیاده میشدند. پیرمرد اول از دیدن آن همه حیوان و تصور شلوغی آنها عصبانی شد ولی بعد وقتی به یاد تنهایی خود و غمش افتاد، خندید و به همه خوشآمد گفت.
من تنها، تو تنها، خدا تنها...
تنهایی با خدا چه زیباست!
خردمند در تنهایی درک میکند که با هستی یگانه است. از سخنان لائوتسه
شعر آنجا طلوع میکند که سکوت معنا پیدا کرده و تنهایی دری به سوی رازها و کاینات است. اما چه سکوتی؟ سکوتی که برای شاعر یک دنیا راز دارد. سکوتی که از درون طلوع کند نه از بیرون. "استاد عمران"
چگونه تنهایی؟ تنهاییای که خردمند همراه و هماهنگ با تمام نیروهای درونی خود و جلوه خداوند است. در این قصه نمادین پیرمرد نماد همه ماست تا وقتی در لاک تنهایی خود فرو رفتیم، نمیخواهیم کسی را وارد کنیم و در اصل میهراسیم از شریک شدن این تنهایی اما آیا از این تنهایی و سکوت لذت میبریم و به شناخت میرسیم؟ درست وقتی لذت شنیدن آواز پرنده و دلفریبیهای دنیا را چشیدیم دیگر به سکوت تن نمیدهیم. پیرمرد تا وقتی لذت با هم بودن را نچشیده بود از تنهاییاش لذت میبرد ولی گویی کامل نبود. بارها و بارها از استاد عمران شنیدم: باید سکوت کرد! هر وقت سکوت کردی رازها را خواهی یافت و سخن گفتن ارزش پیدا میکند. کسی که سکوت میکند، اجازه میدهد تا در اعمال و رفتارش آنچه یافته، نمود پیدا کند. در اصل راز حرف استاد و دیگر خردمندان مثل لائوتسه این است که باید منیتها و خودآگاهی ساکت شود تا درون ما زبان گشاید که کلامش در سکوت جاری میشود. پس باید ساکت شد تا جهان، خدا و ناخودآگاهمان با ما سخن گوید. انسان حیوانی است اجتماعی و در ارتباط و احساسات متقابل است که معنا پیدا میکند حتی این خاصیت در حیوانات و گیاهان هم وجود دارد. طبیعت هم سکوت دارد هم سر و صدا و هم تنهایی و هم شلوغی. همه ما در بخشی از زندگیمان تنهاییم. تنها به دنیا میآییم و تنها از دنیا میرویم. وای به ما که راز تنهایی و سکوت را نفهمیم و از دنیا برویم. اگر همیشه تنها باشیم هرگز متوجه مشکلات درونی و گرههای خود نشده و درصدد رشد خود نخواهیم بود. چون در تقابل با یکدیگر است که به بسیاری از زوایای درون خود پی میبریم. به قول استاد: همه ما مدیون کسانی هستیم که ما را به مرز عصبانیت و خشم رساندند چرا که باعث شدند با زوایای تاریک درون و سایه خود آشنا شده و به شفایش بپردازیم. پرنده رفت و زندگی و تکاپو را با خود آورد و تنهایی پیرمرد به زندگی کنار هم با مهر و دوستی بدل شد.
وقتی جهان خلق شد سکوت همه جا حکمفرما بود تا وقتی آب به جریان افتاد و جاری شد. باد وزید لابهلای درختان و موسیقی باد شنیده شد. پرنده به آواز افتاد و باران بارید و صدا و موسیقی به کلام مزین شد. خداوند اگر صدایی خلق کرد بنا بر نیازش بود و به همان میزان سکوت را! وقتی در رحم مادریم در سکوتیم و تنهایی، اما درست وقتی به دنیا میآییم با صدای گریه به رسمیت شناخته میشویم و به دنیای سر و صداها وارد میشویم. کمکم از روزهای آغازین تولد صداها ما را احاطه میکنند. اگر هم بنابر نیاز بخواهیم تنها و ساکت باشیم دیگران کاری میکنند تا این فرصت را نیابیم تا خیالشان راحت شود که هستیم! درست از همینجا از سکوت زیبایی که خدا به ما هدیه داده دور میشویم و در دنیای صداهای مزاحم و آزاردهنده رها میشویم. به پدر و مادر نگاه میکنیم مدام با هم حرف میزنند، یا خنده یا جر و بحث یا حرف از دیگران یا دعوا و اگر حرفی نداشته باشند صداهای دیگر را وارد میکنند، مثل تلویزیون و رادیو و...
سهراب سپهری در تنهایی خود و طبیعت این همه شهود داشت و نیز تمام عارفان و شاعران و بزرگان. تمام کشفیات و اندیشهها و فلسفهها در تنهایی و سکوت الهام شده و همینطور تمام قصهها و شعرها. بگذاریم که تنهایی نیز آواز بخواند، چیز بنویسد و به خیابان برود. دوست دارم تنها باشم و ساکت اما زود سراغم میآیند و نیشگونی میگیرند تا بدانند زندهام. گویی در کلام زندهام و در سکوت مرده که گاه در کلام آزاردهندهام مردهام و در سکوتم زنده و بیدار. دیگر تنها و ساکت هم نمیتوانم باشم. دلم لک زده برای وقتی در رحم مادر بودم نه کسی امر و نهی میکرد نه دعوایی بود و رقابت و قضاوتی! دنیای ساکت و ساده من پر شد از بگومگو و داستان زندگی دیگران و حرف و حرف و حرف... و من که عاشق تنهایی بودم با گرگ و دزد و آدمهای بد و خوب و جامعهای ترسناک آشنا و تنها شدم. به قول سعدی:
زبان بریده به کنجی نشسته صمم بکم/ به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم
وقتی گریههای وحشتناک مادر را هنگام مرگ پدربزرگ دیدم، فهمیدم مرگ ترسناک است اما نمیدانستم که او برای خود و ترس از مرگ خویش میگریست زیرا وقتی زنده بود مدام بر سرش دعوا بود. در کودکی از تنهایی میهراسم نه از خود که از ترسهای واهی که برایم ساختند. کودک چون با عقده حقارت به دنیا میآید به خاطر ناتوانی که در مقابل بزرگترها دارد احتیاج به حمایت دارد پس نمیخواهد تنها باشد. وقتی نوجوان میشود میخواهد خود را کشف کند، پیدا کند و این در حضور کنجکاوانه والدین میسر نیست پس به دنبال فرصتهای تنهایی خود میگردد که اگر در اختیارشان نگذاریم شاید در بیرون جستوجویش کنند و تنهایی را به اشتباه در جایی غیر از خانه امن پیدا کنند. وقتی بزرگتر میشود نیاز به استقلال، ما را به تنهایی و سکوت میکشاند و وقتی اولین بار در تنهایی و سکوت جادوی روان خود و حضور خدا را کشف میکند دیگر از تنهایی نمیترسد، پس شعر میخواند و قصه. وقتی درگیر مسایل جامعه و کار، اسیر ازدواج و سنتها و تابوها و قوانین میشود، بدون اینکه بفهمد، گرههایش سر باز کرده و از تنهایی و سکوت دور شده و فراموشش میکند. روزی عاشق تنها بودن و سکوت بودم و در سکوت خدا را میدیدم حالا در شلوغی به دنبال چیزی هستم که هرگز نمییابمش. آنقدر دورم شلوغ است و شلوغترش میکنم که جایی برای خدایم باقی نمیماند و هر وقت تنها باشم بیاراده به دنبال پر کردن وقتم هستم انگار از روبهرو شدن با خود و تنهایی و سکوت واهمه دارم. چرا ما اغلب از تنها بودن هراس داریم؟ این چه رازی است؟ زمانی عاشق تنهایی بودم چون گره درونیام هنوز کلاف درهم و سایهام ضخیم نشده بود و نفرت و حسادت وجودم را فرا نگرفته بود. هنوز به طبیعت نزدیک بودم و خدا. درست وقتی در دامهای جامعه و سایههای فردی و جمعی افتادم، همه چیزم به سایهای سیاه بدل شد که تنهایی و سکوتم را بلعید! تنهایی و سکوتم پر شد از شلوغی ذهن و ضعفها و سایهای ترسناک. هرگاه با آدمهایی روبهرو شدم که در من دقیق شدند به طریقی در رفتم تا ضعفهایم برملا نشود اما تا کی میتوانم از خود فرار کنم؟ به قول استاد عمران عزیز تا زمانی که خودآگاهی شما مدام مشغول است و کار میکند، نمیتوانید به صدای درون و ناخودآگاهتان گوش دهید. پس باید اول خودآگاهیتان را تعطیل کنید. زبان به کام بگیرید. گوشهایتان را تعطیل کنید و چشمها را ببندید تا در سکوت ناخودآگاه با شما سخن گوید. خدا در شما جاری شود گاه از زبان یک درخت انار یا چهچه بلبل یا طلوع خورشید و... آنگاه رازها در شما طلوع میکند و مثل هر عارف و شاعری شما هم راز بیداری و سکوت را خواهید یافت. تا ساکت نباشیم، به ادراک نخواهیم رسید و به خود نمیرسیم و با گرهها و ضعفهایمان آشتی نمیکنیم. کسانی که تا فرصتی پیدا میکنند سفر میکنند و لحظهای آرام و قرار ندارند در اصل از خود میگریزند و در این گریز هیچ شفایی نیست. با تنها ماندن در تنهایی و در سکوت به صدای درون گوش دادن است که میتوانیم ندای خدا را گوش دهیم از هزارتوی درون خود از زیر تل گرهها و کمپلکسها...
نه اینکه سفر بد باشد که اگر برای فرار از خویشتن خویش نباشد و به قصد خودکاوی و تنها شدن در طبیعت و کشف خود باشد، عالی است.
هر کس نان از عرق خویش خورد. غور در آثار بزرگان و شاعران و عارفان راه را به ما نشان میدهد و رازها را، ولی هر کس باید راه خویش رود و راز بین زندگی و خویشتن خویش باشد. به پرنده نگاه کنیم هرگاه لازم باشد منقار باز میکند و هرگاه لازم باشد سکوت میکند. کوه در عین این همه سکوت و تنهایی چه پررمز و راز به نظر میرسد و محکم. و گاه از صدای غلتیدن سنگها و جاری شدن چشمهها پر میشود. دریا گاه توفانی است و پرخروش و گاه ساکت و رازآلود. آسمان و درختان و حتی حیوانات نیز، ولی انسان وقتی زبانش کار نمیکند فکرش و خودآگاهیاش کار میکند و شلوغ است و لحظهای سکوت ندارد. ذهنش پر است از رفت و آمد و گفتوگوهای زیاد که مدام آزارش میدهد و از رازها دورش میکند. سکوت نه به این معنی که زبان کار نکند ولی فکر ما هزار جا رود بلکه باید فکر تعطیل شود. این راه را امتحان کنید ببینید دیگر اضطراب و نگرانی دارید؟ مدیتیشن و تمرکز هم دقیقا همین است رازش خالی کردن ذهن از تمام شلوغیها و گفتوگوهای مزاحم است. تازه در سکوت است که مییابید در لحظه زیستن یعنی چه. به قول استاد عمران تا وقتی زبانت به کار است و گوشت تشنه شنیدن و چشمهایت حریص دیدن معنای سکوت را درک نخواهی کرد باید که تمام حواس بیرونی خود را تعطیل کنی و تنها زبان روانت در سکوت کار کند و گوش روانت و چشم دلت باز شود و آنگاه وارد دنیایی خواهی شد جادویی. آنگاه دیگر زبان به ناروا نخواهی گشود و گوشت ناروا، غیبتها و کینهتوزیها و ناسزاها را نخواهد شنید و چشمهای تو غیر از زیبایی نخواهد دید، حتی در زشتی. قرآن در تنهایی و سکوت نازل شد نه در شلوغی و میان جمعیت. همینطور دیگر کتب آسمانی. بتهوون کر بود و نمیشنید اما گوش درونیاش بسیار زیبا دریافت میکرد که به خلق آثاری چنین برجسته دست زد. اکتاویو پاز میگوید: سخن گفتن مقدس است/ اماخدایان سخن نمیگویند...
گویی نیاز انسان اسیر گره و سایه، مدام حرف زدن و شلوغی است اما انسان رسیده و بیدار میداند که نیاز به سخن گفتن ندارد مگر به وقت و نیازش. وقتی اطراف ما شلوغ باشد ذهنمان هم شلوغ است وقتی در سکوت و آرامش باشیم آیا شلوغی ذهن داریم؟ همه ما اغلب فکر میکنیم انسان بزرگ بودن به حرفهای بزرگ زدن است و هرچه غامضتر بگوید، والاتر! پس چرا مولانا اینقدر ساده گفته، حضرت محمد(ص) و امام علی(ع) و...هم. این منیت و ذهن خودآگاهی ماست که دچار توهم میشود به قول لائوتسه سخنان فرزانه کودکانه به نظر میآید، زیرا کودکان به طبیعت بکر و خلاق خود نزدیکترند و به خدای خود، و از سایه بری هستند. عارف و شاعر از تنهایی نمیهراسد چرا که با نیروهای روانی خود و منبع الهامات خود همراه است و دیگر تنها نیست و به کشف و شهود میرسد. تنهاییاش از شعر و حضور خدا و طبیعت پر میشود.
در میانه سکوت این جهان
اشک من بیرقدار تمام هستی من
تمام رازها ورمزهای من است.
شعر من اما فریادی است
به گوش تمام فریادداران و فریادبانان
شاید همه به اشک سکوت تن دهند
عشق ببازند، لب بدوزند
چشم، پهنهدار کرانههای خیال کنند
تا بشنوند سخنم را در ناتمامی سکوت
این است باور من و تمام سکوتپیشگان.
کاری از: پریسا جمالیان